علی جانمعلی جانم، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

عاشقانه های من برای پسرم

پسرمردادی؛پاداش خدا ب عشق ما

علی کوچولو ب آتلیه میرود..

دقیقاماهگردیک ماهگیت بودک تصمیم گرفتم ببرمت آتلیه.کاملا کچل شده بودی و بابایی مخالف دیدنت ب عکاسی بود.ولی من خیلی دوست داشتم عکس نوزادی ازت داشته باشم.زنگ زدم اتلیه۴×۳برات نوبت گرفتم.اقای عکاس گفت نی نی رو یه حموم دبش ببرینش ک یه خواب راحت بره و عکساش قشنگ از آب دربیاید.خاله جونی اومد خونمون و اولین حمومی بود ک خودم بردمت خیلی لذت بخش بود.فکرمیکردم سخت باشه اما کلی کیف کردم.بعدش خوابوندیمتو با خاله جونی بردیمت آتلیه.اما تا لباساتو درآوردیم بیدار شدی و شروع کردی ب ملچ ملوچ کردن دستات و گریهههههه.گشنت شده بود.شیرت دادم و دوباره با هر زحمتی بود خوابوندمت.ولی بازم اون عکسهایی ک دلم میخواست ازاب درنیومد.چون خواب خواب نبودی...
8 شهريور 1398

شش ماهه ی حسین نگه دارت عزیزکم

یک ماهگیت مصادف شد با شیرخوارگان حسینی تربچه ی من.باورم نمی شد بعد نه سال ک با حسرت میرفتم مراسم شیرخوارگان و با التماس از اربابمون حسین از بی بی رباب میخواستم ک منم صاحب اولادبشم الان دارم با پسرقندعسلم می رم تا بیمه ی علی اصغرش کنم.تا نذرنامه را با تمام وجودم زمزمه کنم.روز قبلش خاله جون رفته بودو برات لباس علی اصغری خریده بود با سربندی که مامان جون سال قبل از مراسم شیرخوارگان تبریک آورده بود برات پوشوندم و با خاله رفتیم مهدیه برا مراسم.با تموم وجودم از امام حسین و مادرشون بابت دعایی ک در حقم کردن ممنونمممممم.امیدوارم با تربیت درستت شرمنده ی مادر سادات نشم... همیشه ازخدا میخوام پسر نمونه ای بشی.غلام علی اکبر حسین بشی.عاشق شهدا بشی...
7 شهريور 1398

روزعیدغدیروجشن ب مناسبت زمینی شدنت

یک روز مونده ب عید غدیر بردیمت بیمارستان برا عمل ختنه😉یعنی ۱۲روزت بود.منکه دلش و نداشتم مامان جون بردت داخل.وقتی اومدی بیرون ساکت بودی مامان جون گفت فقط موقع زدن آمپول یکم گریه کردی.ولی وقتی آوردیمت خونه و بی حسی ازبین رفت خییییلی گریه کردی من و بابایی بغض کرده بودیم و اعصابمون بهم ریخته بود.مامانجون برات امن یجیب خوند آروم شدی و خوابیدی.شب ک بابایی ازسرکاراومده بودجایزه برات اسباب بازی خریده بود با مامانی کلی خندیدیم ب بابا              .مامانجون یه دامن چین چینی بامزه ی سفید برات دوخته بود ک برات پوشوندیموفردای اون شب جشنت رو هم برگزارکردیم.       ...
7 شهريور 1398

خوش اومدی بارانکم

من ب ارزوم رسیده بودم و الان یه فرشته ی ناز تو بغلم بود.چقدرقشنگه ک یه موجود کوچولو وپاک جونشب جونت وابسته باشه و تو آغوش تو آروم بگیره.ازشیره ی جونت تغذیه اش کنی و حاضر باشی براش بمیری.فرداشب روزی ک بدنیا اومدی مرخص شدیم و اومدیم خونه.حال و هوای خونه عوض شده بود.بااومدنت انگار من دیگه دختر شیطون سابق نبودمو بابایی هم دیگه یه مردواقعی شده بود.حتی رنگ وبوی حرفامونم عوض شده بود.اقاجون محمدعلی برات بره اورده بود ک برات قربونی کرد.آقاجون غلامرضا هم برات یه پلاک با اسم علی همراه زنجیرش برات کادو آورده بودن.من سه شبانه روز نخوابیدم...نه بخاطر اذیت های تو...نه!!خیلی ام راحت خوابیده بودی ...هنوز باورم نمی شد تو مال منی.از درد خواب میمردم ولی دل...
7 شهريور 1398

آهای فریادفریاد؛پسرکم داره میاد

صبح روز سه شنبه ۲۳مردادنوبت دکتر داشتم.۴۰هفتت کامل شده بود اما هیچ نشونه ای از اومدنت نبود.دکتربرات نوار قلب نوشت.ناهارماکارانی پختم.ساعت ۲بود ک پهلو درد گرفتم.خودمو ب بیخیالی زدم و گفتم حتما بازم کلیم درد گرفته.اما هرچی گرمش میکردم آروم نمی شد.توام یه گوشه ی دلم گوله شده بودی و تکون نمیخوردی.ب بابایی گفتم.بابایی رفت دنبال خاله ندا ومدارک رو برداشت و رفتیم بیمارستان.دکتر نوار قلب گرفت..قلب کوچولوت نامنظم میزد.استرس گرفته بودم.خیلی نگرانت بودم.دکتر گفت سریع بره زایشگاه.بابایی و خاله منو با ویلچربردنم زایشگاه.ترس تموم جونم و گرفته بود.بابایی دعامیخوندو فوت میکرد بهمون و بمن دلداری میداد و میگفت قرآن بخون تا آروم بگیری.و...
7 شهريور 1398

خاطرات ماه ب ماه بارداری

هرماه از بارداری برای من شیرینتر از قبل بود اما پردردسر... اما اینقدر دوست داشتم ک حتی لحظه ای ناشکری نکردم و با تمام وجودم مشکلات بارداری رو تحمل کردم وب جون خریدم. ماه دوم از دندون درد و سردرد میگرن رنج بردم.اما حتی یه آستامینوفن هم نمی‌خوردم ک مبادا برای آروم جونم بد باشه. ویارماه سوم سراغم اومد تا اوایل ماه پنجم باهام بود.ماه پنجم بارداری ک مصادف با عیدنوروزمیشد سنگ کلیه گرفتم ک دکتر گفت از عوارض بارداری هستش.خیلی خیلی درد وحشتناکی بود اما باز ب عشق تو تحملش کردم.ماه ششم پشتم و کمرم دردمیکرد.درحدی ک نشستن برام سخت بود.ماه هفتم ورم بارداری شروع شد.ماه هشتم فشارخون.ماه نهم رژیم بخاطر ورم زیادی ک داشتم.باباحمید چندروز مونده ب ...
7 شهريور 1398

تورو از حسین"هدیه گرفتم

بالاخره بعداز ۹سال انتظارمتوجه شدم دارم مادر میشم.دلم روشن بود اون ماه دیگه انتظار تمومه و خدا تو را تو دلم گذاشته.چون تازه از پیاده روی اربعین برگشته بودم.روز اول محرم اون سال رو روزه گرفتم و با تمام وجودم تو را از پس فاطمه س خواستم.آزمایش دادم و جواب مثبت شد.خودم تنهای رفته بودم آزمایش.برای اینکه میخواستم مطمئن بشم و ب بابایی بگم.آخه بابایی خیلی خیلی دل نازکه.واگه الکی دلش و خوش میکردم می شکست.. تو اتوبوس واحد تو راه برگشت ب خونه گریه میکردم و خداروشکر میکردم مردم هم منو نگاه میکردن و لابد دلشون برام می سوخت.نمیدونستن اشک من ازسرشوقه.با خودم فکر میکردم ک چه کار خوبی کردم ک باعث شد خدا حاجتم رو بده...واقعا دلم شکسته بود و از ته ته قلبم خدار...
7 شهريور 1398

بایادخدا...

پسرم دلبندم یکم دیربفکرساختن وبلاگ برات افتادم اما خوشبختانه همه ی خاطرات قشنگمون رو تو یه دفتر برات نوشته بودم که الان ک یک سال وچندروزی از تولد یک سالگیت گذشته اونا رو ب اینجا منتقل میکنم تا بمونه برات و یه روزی بخونیشون و ببینی ک چقدررررمن و بابایی عاشقتیممممم.
7 شهريور 1398