آهای فریادفریاد؛پسرکم داره میاد
صبح روز سه شنبه ۲۳مردادنوبت دکتر داشتم.۴۰هفتت کامل شده بود اما هیچ نشونه ای از اومدنت نبود.دکتربرات نوار قلب نوشت.ناهارماکارانی پختم.ساعت ۲بود ک پهلو درد گرفتم.خودمو ب بیخیالی زدم و گفتم حتما بازم کلیم درد گرفته.اما هرچی گرمش میکردم آروم نمی شد.توام یه گوشه ی دلم گوله شده بودی و تکون نمیخوردی.ب بابایی گفتم.بابایی رفت دنبال خاله ندا ومدارک رو برداشت و رفتیم بیمارستان.دکتر نوار قلب گرفت..قلب کوچولوت نامنظم میزد.استرس گرفته بودم.خیلی نگرانت بودم.دکتر گفت سریع بره زایشگاه.بابایی و خاله منو با ویلچربردنم زایشگاه.ترس تموم جونم و گرفته بود.بابایی دعامیخوندو فوت میکرد بهمون و بمن دلداری میداد و میگفت قرآن بخون تا آروم بگیری.وقتی لباسامو عوض کردم و خوابیدم رو تخت ساعت ۶بعدازظهربود.همچنان پهلو درد داشتم تا ساعت ۸ ک دکترم اومد و آمپول فشار زد ب سر مم.دردم بیشتروبیشترشد.سعی میکردم نفس عمیق بکشم.ساعت ۹:۱۵ک دردم شدیییییدشد .نفسام سخت میومد.تا اینکه ساعت۹:۵۵ روز دوم ذی الحجه تو حاج علی کوچولوی ما اومدی توی بغلم.خیلی ناز و گوگوری بودی.سفیدمثل برف.چشای سیاه قشنگت بازبودونگاه میکردی.اصلا باورم نمی شد.صدای اذان پیچید توی اتاق.دکترموسوی برات چهارقل خوند وگذاشتت روی سینم.تو آروم گرفتی ومن بی تاب ترت شدم.بغضم شکست و برای همه ی آرزومندان دعا کردم...بعدش خاله اومدپیشمون زنگ زدیم ب بابایی...باباحمید گریه میکرد و قربون صدقه مون میرفت...تو عزیزکم معجزه بودی وسط زندگیمون... ساعت ۱۰:۳۰تا ۲شب من مک زدی و خوابت باد.خیلی حس شیرینی بود..باورم نمیشد ...بعدش گذاشتمت پیشمو تا صبح نگات کردم🤗