علی جانمعلی جانم، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره

عاشقانه های من برای پسرم

پسرمردادی؛پاداش خدا ب عشق ما

سردار آسمانی ما

.🥀 چشم های خسته ات گواهی میدهدچشم انتظاری را... 🥀نگاه آرام و سکوت بیشترت.. حکایت بغضی عجیب داشت.. 🥀تسبیح را آرام چرخاندنت... آشوب دلت را گواهی میداد. 🥀دارم باخودم فکرمیکنم، حالا آرام گرفته ای... وقتی چشمت روشن شده ب جمال عقیله خاتون!💚 🥀حالا از ته دل میخندی... وقتی رفقای قدیمی ات را دیده ای.. حاج احمد را....❤ 🥀حالاومثل همیشه  سرت را بالا گرفته ای ک در دفاع از حرم عمه سادات سنگ تمام گذاشته ای... 🥀راحت بخواب سردار ما این فرزندان مرزوبوم راحت را ادامه خواهیم داد ایمانت را اعتقادت را آرمانت را راحت بخواب سردار حرم بی مدافع نمیماند تنها دلمان برای تو تنگ خواهدشد💔 ...
13 دی 1398

یادت باشد..

عزیزترازجانم؛ یادت باشدشهید اسم نیست رسم است.🌷 شهیدعکس نیست ک اگر از دیواراتاقت برداشتی فراموش بشود.🌷 شهید؛مسیراست.🌷 زندگیست.🌷 راه است.🌷 مرام است.🌷 شهیدامتحان پس داده است.🌷 شهیدراهیست بسوی خدا. 🌷 🍃مهربانی هایشان را بیادبیاور. 🍃چ ان هنگام ک دستت را پس زدند و ب رویت اخم کردند. 🍃چ ان هنگام ک دستانت را گرفتند و ب رویت لبخندزدند. و ب یاد بیاورآن زمان ک بدکردی و ب رویت خندیدند وتو هنووووز نفهمیده ای!!!🌷       پسرم ؛شهدا نگاهشان ب توست        خوب دقت کن!!!🍃       #رفیق شهیدم  ...
5 آذر 1398

ازجنس شهدا(هفته دفاع مقدس)

پسرم؛خوب ک گوش بدهی صدایش را میشنوی... آستین گرمکنش با همه حرف میزند. میگوید؛ زمستان بوده.... وشاید برف هم باریده تابالای پوتین هایش. اینکه شاید همانجا تیر خورده و افتاده میان دریایی از برف.... ساعت ها بی حرکت و ساکت و خونین... آستین گرمکنش اما نمیگوید شاید جوانی بود رعنا با موهای پرپشت مشکی با ریشی پرپشت با چشمانی گیرا ک مادرش هنوز منتظرش مانده ک پدرش آرزو ب دل رفته ک دستش در روز قیامت یقه ی خیلی ها را میگیرد... خیلی ها ... پسرعزیزم هفته ی دفاع مقدس یعنی شهدا اعتبار این مرزو بومند.یادمان نرودک مدیون شهداییم.ک یادمان نرود بااین ستاره ها میشود راه را پیدا کرد....   &nb...
2 مهر 1398

لی لی لی حوضک...😔

لی لی حوضک..  بچه ها خواستندآب بخورن دشمنا نذاشتن  اولی امام حسین بود،امام سومین بود،بابا بزرگ خوبش رسول آخرین بود   با هفتادو دویارش ،سردارکربلا بود         با اینکه خیلی خوب بود دشمناحرمتشو نگه نداشتن دومی  عمو عباس  بود،بفکربچه هابود. سقای  کربلا بود.تو دستش مشک آب بود. میخواست بره آب بیاره دشمنانذاشتن. سومی بی بی رباب بود.چشماش غرق آب بود.دلش خیلی بی تاب بود. میخواست ب بچه اش آب بده دشمنا نذاشتن. چهارمی عمه زینب بود،صبور و تشنه لب بود.خواهرامام حسین بود.همدم بچه ها بود. دشمنا حرمتشو نگه نداشتن. پنجمی بی بی رقیه،دخترامام حسینه، باباش خیلی زرنگه،با دشمنا میجنگ...
18 شهريور 1398

دلنوشته

عروسک ناز مامان"گلبرگ قشنگم،چقدر زود گذشت همه ی دورانی ک منتظر اومدنت بودم.انگار قبل تو اصلا زندگی نکرده بودم.اصلا قبل تورا یادم نمیاد....از خدا ی خوبم ممنونم ک مهر مادری را در وجودم ب ودیعه گذاشت.وقتی به چشمای قشنگت نگاه میکنم همه ی گذشته ای ک پر از غم و حسرت بی تو بودن بود رایادم میره اصلا انگار تو عزیزدلم همیشه با من بودی.با اومدنت زندگیمونو رنگی رنگی کردی رنگین کمون خونمون.وقتی از سروکول بابایی ک خسته و کوفته از سرکارمیادش بالا میری و میخوام برت دارم تا باباحمید استراحت کنه،بابایی میگه برش ندار همین ک علی هست خییییلی خوبه...همین ک می بینمش خستگی از تنم درمیره. من و بابایی عاشقتیم ناز گلم...هرروز عاشق ترت میشیم فنچ...
8 شهريور 1398

بایادخدا...

پسرم دلبندم یکم دیربفکرساختن وبلاگ برات افتادم اما خوشبختانه همه ی خاطرات قشنگمون رو تو یه دفتر برات نوشته بودم که الان ک یک سال وچندروزی از تولد یک سالگیت گذشته اونا رو ب اینجا منتقل میکنم تا بمونه برات و یه روزی بخونیشون و ببینی ک چقدررررمن و بابایی عاشقتیممممم.
7 شهريور 1398
1