علی جانمعلی جانم، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

عاشقانه های من برای پسرم

پسرمردادی؛پاداش خدا ب عشق ما

۶ماهگی و ادای نذر

عزیزکم برای داشتنت متوسل ب آقا ابوالفضل شدم و نذر سفره ابوالفضل کردم.بعداز بدنیا اومدنت تصمیم گرفتم تو ایام فاطمیه ب نذرم ادا کنم و سفره ابوالفضل رو تو خونمون بندازم.شش ماهگیت مصادف شد با ایام فاطمیه. روز قبلش خاله جون ومامانجون که همیشه زحمتامون طبق معمول گردنشونه اومدن کمکمون.قبول آقا ابوالفضل و مادرشون باشه ان شاالله.علمدارکربلا پشت و پناهت علی جانم...   ...
9 شهريور 1398

واکسن های فنچولکم تا ۱سالگی

الحمدلله واکنش بدی نسبت ب واکسن هات نداشتی گلم.واکسن دوماهگیت اینقدر آروم بودی ک خدامیدونه.همش می ترسیدم.بابایی ک اصلا داخل نیومد.مثل همیشه دلش تاب نداشت گریتو ببینه.منم رومو برگردوندم تا نبینم ولی خداراشکراروم بودی.قطره فلج اطفال روهم با اینکه تلخ بود با کلی ملچ ملوچ تا تهش خوردی فدات بشم.البته یه باربالا آوردی ک خانومه مجبور شد دوباره بهت بده...این بالا آوردنات که دیگه کلافمون کرده...خیلی میترسیدم تب کنی اما شکر خدا ب خیرگذشت.واکسن ۴ماهگی یکم درد داشتی ک کلی هم بدنت ریخت و لاغر شدی.واکسن ۶ماهگی هم بد نبود.واکسن یکسالگی ک دوهفته پیش بردیمت هم خیلی راحت بود الحمدلله...ولی خب موقع تزریق یکم ک نه از یکم بیشتر جیغ و دادکردی.ماشاالله اراده ...
9 شهريور 1398

دلنوشته

عروسک ناز مامان"گلبرگ قشنگم،چقدر زود گذشت همه ی دورانی ک منتظر اومدنت بودم.انگار قبل تو اصلا زندگی نکرده بودم.اصلا قبل تورا یادم نمیاد....از خدا ی خوبم ممنونم ک مهر مادری را در وجودم ب ودیعه گذاشت.وقتی به چشمای قشنگت نگاه میکنم همه ی گذشته ای ک پر از غم و حسرت بی تو بودن بود رایادم میره اصلا انگار تو عزیزدلم همیشه با من بودی.با اومدنت زندگیمونو رنگی رنگی کردی رنگین کمون خونمون.وقتی از سروکول بابایی ک خسته و کوفته از سرکارمیادش بالا میری و میخوام برت دارم تا باباحمید استراحت کنه،بابایی میگه برش ندار همین ک علی هست خییییلی خوبه...همین ک می بینمش خستگی از تنم درمیره. من و بابایی عاشقتیم ناز گلم...هرروز عاشق ترت میشیم فنچ...
8 شهريور 1398

علی کوچولو ب آتلیه میرود..

دقیقاماهگردیک ماهگیت بودک تصمیم گرفتم ببرمت آتلیه.کاملا کچل شده بودی و بابایی مخالف دیدنت ب عکاسی بود.ولی من خیلی دوست داشتم عکس نوزادی ازت داشته باشم.زنگ زدم اتلیه۴×۳برات نوبت گرفتم.اقای عکاس گفت نی نی رو یه حموم دبش ببرینش ک یه خواب راحت بره و عکساش قشنگ از آب دربیاید.خاله جونی اومد خونمون و اولین حمومی بود ک خودم بردمت خیلی لذت بخش بود.فکرمیکردم سخت باشه اما کلی کیف کردم.بعدش خوابوندیمتو با خاله جونی بردیمت آتلیه.اما تا لباساتو درآوردیم بیدار شدی و شروع کردی ب ملچ ملوچ کردن دستات و گریهههههه.گشنت شده بود.شیرت دادم و دوباره با هر زحمتی بود خوابوندمت.ولی بازم اون عکسهایی ک دلم میخواست ازاب درنیومد.چون خواب خواب نبودی...
8 شهريور 1398

شش ماهه ی حسین نگه دارت عزیزکم

یک ماهگیت مصادف شد با شیرخوارگان حسینی تربچه ی من.باورم نمی شد بعد نه سال ک با حسرت میرفتم مراسم شیرخوارگان و با التماس از اربابمون حسین از بی بی رباب میخواستم ک منم صاحب اولادبشم الان دارم با پسرقندعسلم می رم تا بیمه ی علی اصغرش کنم.تا نذرنامه را با تمام وجودم زمزمه کنم.روز قبلش خاله جون رفته بودو برات لباس علی اصغری خریده بود با سربندی که مامان جون سال قبل از مراسم شیرخوارگان تبریک آورده بود برات پوشوندم و با خاله رفتیم مهدیه برا مراسم.با تموم وجودم از امام حسین و مادرشون بابت دعایی ک در حقم کردن ممنونمممممم.امیدوارم با تربیت درستت شرمنده ی مادر سادات نشم... همیشه ازخدا میخوام پسر نمونه ای بشی.غلام علی اکبر حسین بشی.عاشق شهدا بشی...
7 شهريور 1398

روزعیدغدیروجشن ب مناسبت زمینی شدنت

یک روز مونده ب عید غدیر بردیمت بیمارستان برا عمل ختنه😉یعنی ۱۲روزت بود.منکه دلش و نداشتم مامان جون بردت داخل.وقتی اومدی بیرون ساکت بودی مامان جون گفت فقط موقع زدن آمپول یکم گریه کردی.ولی وقتی آوردیمت خونه و بی حسی ازبین رفت خییییلی گریه کردی من و بابایی بغض کرده بودیم و اعصابمون بهم ریخته بود.مامانجون برات امن یجیب خوند آروم شدی و خوابیدی.شب ک بابایی ازسرکاراومده بودجایزه برات اسباب بازی خریده بود با مامانی کلی خندیدیم ب بابا              .مامانجون یه دامن چین چینی بامزه ی سفید برات دوخته بود ک برات پوشوندیموفردای اون شب جشنت رو هم برگزارکردیم.       ...
7 شهريور 1398