علی جانمعلی جانم، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره

عاشقانه های من برای پسرم

پسرمردادی؛پاداش خدا ب عشق ما

آهای فریادفریاد؛پسرکم داره میاد

صبح روز سه شنبه ۲۳مردادنوبت دکتر داشتم.۴۰هفتت کامل شده بود اما هیچ نشونه ای از اومدنت نبود.دکتربرات نوار قلب نوشت.ناهارماکارانی پختم.ساعت ۲بود ک پهلو درد گرفتم.خودمو ب بیخیالی زدم و گفتم حتما بازم کلیم درد گرفته.اما هرچی گرمش میکردم آروم نمی شد.توام یه گوشه ی دلم گوله شده بودی و تکون نمیخوردی.ب بابایی گفتم.بابایی رفت دنبال خاله ندا ومدارک رو برداشت و رفتیم بیمارستان.دکتر نوار قلب گرفت..قلب کوچولوت نامنظم میزد.استرس گرفته بودم.خیلی نگرانت بودم.دکتر گفت سریع بره زایشگاه.بابایی و خاله منو با ویلچربردنم زایشگاه.ترس تموم جونم و گرفته بود.بابایی دعامیخوندو فوت میکرد بهمون و بمن دلداری میداد و میگفت قرآن بخون تا آروم بگیری.و...
7 شهريور 1398

خاطرات ماه ب ماه بارداری

هرماه از بارداری برای من شیرینتر از قبل بود اما پردردسر... اما اینقدر دوست داشتم ک حتی لحظه ای ناشکری نکردم و با تمام وجودم مشکلات بارداری رو تحمل کردم وب جون خریدم. ماه دوم از دندون درد و سردرد میگرن رنج بردم.اما حتی یه آستامینوفن هم نمی‌خوردم ک مبادا برای آروم جونم بد باشه. ویارماه سوم سراغم اومد تا اوایل ماه پنجم باهام بود.ماه پنجم بارداری ک مصادف با عیدنوروزمیشد سنگ کلیه گرفتم ک دکتر گفت از عوارض بارداری هستش.خیلی خیلی درد وحشتناکی بود اما باز ب عشق تو تحملش کردم.ماه ششم پشتم و کمرم دردمیکرد.درحدی ک نشستن برام سخت بود.ماه هفتم ورم بارداری شروع شد.ماه هشتم فشارخون.ماه نهم رژیم بخاطر ورم زیادی ک داشتم.باباحمید چندروز مونده ب ...
7 شهريور 1398

تورو از حسین"هدیه گرفتم

بالاخره بعداز ۹سال انتظارمتوجه شدم دارم مادر میشم.دلم روشن بود اون ماه دیگه انتظار تمومه و خدا تو را تو دلم گذاشته.چون تازه از پیاده روی اربعین برگشته بودم.روز اول محرم اون سال رو روزه گرفتم و با تمام وجودم تو را از پس فاطمه س خواستم.آزمایش دادم و جواب مثبت شد.خودم تنهای رفته بودم آزمایش.برای اینکه میخواستم مطمئن بشم و ب بابایی بگم.آخه بابایی خیلی خیلی دل نازکه.واگه الکی دلش و خوش میکردم می شکست.. تو اتوبوس واحد تو راه برگشت ب خونه گریه میکردم و خداروشکر میکردم مردم هم منو نگاه میکردن و لابد دلشون برام می سوخت.نمیدونستن اشک من ازسرشوقه.با خودم فکر میکردم ک چه کار خوبی کردم ک باعث شد خدا حاجتم رو بده...واقعا دلم شکسته بود و از ته ته قلبم خدار...
7 شهريور 1398

بایادخدا...

پسرم دلبندم یکم دیربفکرساختن وبلاگ برات افتادم اما خوشبختانه همه ی خاطرات قشنگمون رو تو یه دفتر برات نوشته بودم که الان ک یک سال وچندروزی از تولد یک سالگیت گذشته اونا رو ب اینجا منتقل میکنم تا بمونه برات و یه روزی بخونیشون و ببینی ک چقدررررمن و بابایی عاشقتیممممم.
7 شهريور 1398

برای تو....

با من ب دیدار من بیا تا آنچه در تراوش ذهن غربت زده ی خویش میبینم در تو باورکنم.. تا تو هم شوی شبیه خیالم و خودخیالم. واقعیتی ک در آرزوی پیوستن ب آن مشقت دلم را میبینم واینجاازتو خودخواهانه میخواهم مرا ب من نزدیکتر سازی. فقط کافیست صدایم کنی: مادر****  
7 شهريور 1398

برای اهورایی ترین ارمغان زندگیم؛پسرم

آن روز ازتو بهارجوانه زد.. رنگین کمان هفت رنگ شد ازنامت خورشید درخشید باران باریدن گرفت ب برکت آمدنت آسمان زمین را نقل پاشید ب گمانم خدا مهربانترشد.... ویا دل من آرام ترشد...ومن تکه ای از آسمان،تکه ای ازخدا را درآغوش کشیدم من؛ مادر"""شدم عاشق ماندم پرستیدم...  
7 شهريور 1398