روزهای دلتنگی
سلام پسر نازم.
امروز ک دارم اینو برات مینویسم ۷ روزه ک بابایی پیشمون نیست.
حسابی هر دو دلتنگشیم..
اما ان شاالله امروزفردا مسافرکربلامون برمیگردن خونه و دوباره سه تایی باهم تو خونه ی خودمونیم.
بخوام از چندروز نبودن بابایی بگم برات چند روز خونه خاله جون بودیم. دوروزخاله اومد پیشمون.یه روز رفتیم پیش مهیا و ایلیا.خلاصه این چند روزا اینطوری گذروندیم.مامانجون و اقاجونم حسابی از کربلا ویروس سوغات آوردن ک من بخاطر شما اصلا نرفتم خونشون.
بااینکه نزاشتم تنها بشی اماچندروزه حوصله نداریو اصلا بازیگوشی نمیکنی حتی غذاتم درست درمون نمیخوری.
یه روزم دلپیچه ی خیلی شدیدی گرفتی ک حدود یک ساعت جیغ زدی خیلی لحظات بدی بود...تو درد کشیدیو من گریه کردم.زنگ زدیم دایی اومد ببردمون دکتر اما از گریه ی زیاد داشتی از حال میرفتی برای همین از داروخونه یه شربت مسکن وارامبخش گیاهی گرفتیم و همونجا بهت دادیم ک انگار آب رو آتیش بود آروم شدیو خوابیدی...الهی شکر ک بخیر گذشت.
دیروز ک بابایی زنگ زده بود تا صداشو شنیدی زدی زیر گریه.
تا میگم بابایی کو؟بابایی اومد؟
سرتو از روم برمیگردونیو میگی:نه!!!!
قربون اون دل قشنگت برم ک برا بابایی تنگ شده❤
دیشب دیدم رفتی کیف پولم رو برداشتی و عکس بابایی رو بوس میکنی نه یه بار و نه دوبار...
دلم برات کباب شد خوشگلم😔
ان شاالله امروز میریم خونه خودمون و مهیای اومدن باباجون میشیم...
عاشقتم نازگلم💞
راستی ۱سال و دو ماهگیت مبارک زندگیم