علی جانمعلی جانم، تا این لحظه: 5 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

عاشقانه های من برای پسرم

پسرمردادی؛پاداش خدا ب عشق ما

First tooth

پسرکم؛اولین مرواریدات چهارم عیدسال ۹۸ جوونه زدن...قبلش لباتو میجویدی و هرچی ب دستت میومد تو دهنت میکردی...باورت نمیشه ولی حتی ب پایه ی صندلی هم رحم نمیکردیو گازش می میگرفتی... خداروشکر الان تو یکسالگی ۷تا دندونی خوشگل داری...برات سفارش لباس دندونی دادم با یه تاج و یه جفت پاپوش ناز... با لباسات آتلیه رفتی.نیمه شعبان هم برات آش پختیم و جشن دندونی تو برگزار کردیم...فدای پسرم بشم ک شده جز کباب خورا😋   ...
11 شهريور 1398

۶ماهگی و ادای نذر

عزیزکم برای داشتنت متوسل ب آقا ابوالفضل شدم و نذر سفره ابوالفضل کردم.بعداز بدنیا اومدنت تصمیم گرفتم تو ایام فاطمیه ب نذرم ادا کنم و سفره ابوالفضل رو تو خونمون بندازم.شش ماهگیت مصادف شد با ایام فاطمیه. روز قبلش خاله جون ومامانجون که همیشه زحمتامون طبق معمول گردنشونه اومدن کمکمون.قبول آقا ابوالفضل و مادرشون باشه ان شاالله.علمدارکربلا پشت و پناهت علی جانم...   ...
9 شهريور 1398

واکسن های فنچولکم تا ۱سالگی

الحمدلله واکنش بدی نسبت ب واکسن هات نداشتی گلم.واکسن دوماهگیت اینقدر آروم بودی ک خدامیدونه.همش می ترسیدم.بابایی ک اصلا داخل نیومد.مثل همیشه دلش تاب نداشت گریتو ببینه.منم رومو برگردوندم تا نبینم ولی خداراشکراروم بودی.قطره فلج اطفال روهم با اینکه تلخ بود با کلی ملچ ملوچ تا تهش خوردی فدات بشم.البته یه باربالا آوردی ک خانومه مجبور شد دوباره بهت بده...این بالا آوردنات که دیگه کلافمون کرده...خیلی میترسیدم تب کنی اما شکر خدا ب خیرگذشت.واکسن ۴ماهگی یکم درد داشتی ک کلی هم بدنت ریخت و لاغر شدی.واکسن ۶ماهگی هم بد نبود.واکسن یکسالگی ک دوهفته پیش بردیمت هم خیلی راحت بود الحمدلله...ولی خب موقع تزریق یکم ک نه از یکم بیشتر جیغ و دادکردی.ماشاالله اراده ...
9 شهريور 1398

علی کوچولو ب آتلیه میرود..

دقیقاماهگردیک ماهگیت بودک تصمیم گرفتم ببرمت آتلیه.کاملا کچل شده بودی و بابایی مخالف دیدنت ب عکاسی بود.ولی من خیلی دوست داشتم عکس نوزادی ازت داشته باشم.زنگ زدم اتلیه۴×۳برات نوبت گرفتم.اقای عکاس گفت نی نی رو یه حموم دبش ببرینش ک یه خواب راحت بره و عکساش قشنگ از آب دربیاید.خاله جونی اومد خونمون و اولین حمومی بود ک خودم بردمت خیلی لذت بخش بود.فکرمیکردم سخت باشه اما کلی کیف کردم.بعدش خوابوندیمتو با خاله جونی بردیمت آتلیه.اما تا لباساتو درآوردیم بیدار شدی و شروع کردی ب ملچ ملوچ کردن دستات و گریهههههه.گشنت شده بود.شیرت دادم و دوباره با هر زحمتی بود خوابوندمت.ولی بازم اون عکسهایی ک دلم میخواست ازاب درنیومد.چون خواب خواب نبودی...
8 شهريور 1398

روزعیدغدیروجشن ب مناسبت زمینی شدنت

یک روز مونده ب عید غدیر بردیمت بیمارستان برا عمل ختنه😉یعنی ۱۲روزت بود.منکه دلش و نداشتم مامان جون بردت داخل.وقتی اومدی بیرون ساکت بودی مامان جون گفت فقط موقع زدن آمپول یکم گریه کردی.ولی وقتی آوردیمت خونه و بی حسی ازبین رفت خییییلی گریه کردی من و بابایی بغض کرده بودیم و اعصابمون بهم ریخته بود.مامانجون برات امن یجیب خوند آروم شدی و خوابیدی.شب ک بابایی ازسرکاراومده بودجایزه برات اسباب بازی خریده بود با مامانی کلی خندیدیم ب بابا              .مامانجون یه دامن چین چینی بامزه ی سفید برات دوخته بود ک برات پوشوندیموفردای اون شب جشنت رو هم برگزارکردیم.       ...
7 شهريور 1398

خوش اومدی بارانکم

من ب ارزوم رسیده بودم و الان یه فرشته ی ناز تو بغلم بود.چقدرقشنگه ک یه موجود کوچولو وپاک جونشب جونت وابسته باشه و تو آغوش تو آروم بگیره.ازشیره ی جونت تغذیه اش کنی و حاضر باشی براش بمیری.فرداشب روزی ک بدنیا اومدی مرخص شدیم و اومدیم خونه.حال و هوای خونه عوض شده بود.بااومدنت انگار من دیگه دختر شیطون سابق نبودمو بابایی هم دیگه یه مردواقعی شده بود.حتی رنگ وبوی حرفامونم عوض شده بود.اقاجون محمدعلی برات بره اورده بود ک برات قربونی کرد.آقاجون غلامرضا هم برات یه پلاک با اسم علی همراه زنجیرش برات کادو آورده بودن.من سه شبانه روز نخوابیدم...نه بخاطر اذیت های تو...نه!!خیلی ام راحت خوابیده بودی ...هنوز باورم نمی شد تو مال منی.از درد خواب میمردم ولی دل...
7 شهريور 1398

آهای فریادفریاد؛پسرکم داره میاد

صبح روز سه شنبه ۲۳مردادنوبت دکتر داشتم.۴۰هفتت کامل شده بود اما هیچ نشونه ای از اومدنت نبود.دکتربرات نوار قلب نوشت.ناهارماکارانی پختم.ساعت ۲بود ک پهلو درد گرفتم.خودمو ب بیخیالی زدم و گفتم حتما بازم کلیم درد گرفته.اما هرچی گرمش میکردم آروم نمی شد.توام یه گوشه ی دلم گوله شده بودی و تکون نمیخوردی.ب بابایی گفتم.بابایی رفت دنبال خاله ندا ومدارک رو برداشت و رفتیم بیمارستان.دکتر نوار قلب گرفت..قلب کوچولوت نامنظم میزد.استرس گرفته بودم.خیلی نگرانت بودم.دکتر گفت سریع بره زایشگاه.بابایی و خاله منو با ویلچربردنم زایشگاه.ترس تموم جونم و گرفته بود.بابایی دعامیخوندو فوت میکرد بهمون و بمن دلداری میداد و میگفت قرآن بخون تا آروم بگیری.و...
7 شهريور 1398
1