علی جانمعلی جانم، تا این لحظه: 5 سال و 8 ماه و 8 روز سن داره

عاشقانه های من برای پسرم

پسرمردادی؛پاداش خدا ب عشق ما

وقتی زمینی شدی..!!❤

1398/6/22 9:57
نویسنده : مامان فاطی
396 بازدید
اشتراک گذاری

روز سه شنبه ۲۳مرداد ۹۷ نوبت دکترداشتم.۴۰ هفتم تموم بودولی خبری از اومدنت نبود!!دکتر موسوی ک خیلی خیلی هم مدیون ایشونم گفتن پیاده روی کنم و بعد از ظهر ساعت ۳ ب بیمارستان مراجعه کنم برای گرفتن نوار قلب از شما...

اومدیم خونه و من برای ناهار ماکارونی پختم.بعد از خوردن ناهار بابایی خواست کمی استراحت کنه چون چندشب بود بخاطراسترس نخوابیده بود...همین ک سرشو گذاشت رو بالش من احساس درد تو پهلوم کردم اما اهمیتی ندادم چون سابقه سنگ کلیه تو بارداری رو داشتم گفتم حتما بازم کلیم درد گرفته...نمازمو خوندم وپهلوم رو گرم کردم اما اصلا دردش آروم نشد.. بابایی رو بیدار کردم ک پاشو ک پهلو درد دارم اما هنوز باورم نمیشد درد زایمانه و شما داری در میزنی😊بابایی مدارک رو برداشت و سریع رفت دنبال خاله ندا و باهم رفتیم بیمارستان.

خوابیدم رو تخت و خانوم دکتر نوار قلب ازت گرفت...اما قلب کوچولوی پاره تنم نامنظم میزد...نگران شدم و پر از استرس..دکتر گفت سریع بره زایشگاه..باید اورژانسی زایمان کنه.

ترس همه ی وجودم رو گرفته بود. 

بابایی وخاله منو با ویلچر بردن زایشگاه.خیلی میترسیدم.بابایی بهم میگفت قرآن بخون تا آروم بگیری

..خودش هم دعا میخوند و فوت میکرد بهمون..لباسامو عوض کردم و خوابیدم روتخت.پرستار بهم سرم زد .ساعت روب روی تختم ساعت ۶ بعداز ظهر رو نشون میداد.کم کم درد ازپهلوم کشیده شد ب دلم...قرآن بالای سرم رو برداشتم وشروع کردم ب خوندن سوره انشقاق.چندباری سوره رو خوندم .دیگه درد امانمو بریده بود.قرآن رو بوسیدمو گذاشتم بالای سرم.ساعت ۸شب بود ک دکتر اومد بالای سرم.با دیدنش آرامش گرفتم...فشارم رو گرفت وآمپول فشار رو داخل سرم تزریق کرد...

بعد از اون دردم شدیدتر و شدیدتر شد.

تحملش برام سخت بود درخواست بی حسی کردم...بی حسی را تزریق کردن... اما برعکس اونچیزی ک فکرمیکردم اصلا دردم رو بهتر نکرد فقط گیجم کرد...طوری ک نمیتونستم اصلا حرفی بزنم چ برسه ک ناله کنم...

 

بعداز اون درد بود و درد بودو درد...

 

هوا را با تمام وجود میبلعیدم تا کمتر درد رو حس کنم...

 

ساعت ۹:۱۵دقیقه من رو از روی تخت بردنم روی رکاب.

درد امانمو بریده بود...اینقدر ب شکمم فشار میووردی ک احساس میکردم هرلحظه شکمم از هم میپاشه..!!!

 

سعی میکردم کمتر ناله کنم تا زودتر و راحت تر بدنیا بیای پسرکم...

 

بالاخره ساعت ۹:۵۵سه شنبه.۲۳ مرداد ۹۷..دوم ذی الحجه ۱۴۴۰ خدای مهربونم منو لایق مادری دونست و فرشته ی قشنگشو از بهشت تو دامن من گذاشت...

 

 

ازت ممنونم گل من ک با اومدنت این حس قشنگ رو بهم هدیه کردی..

 

 

یه وقتایی ب بابایی میگم اگه خدا ۱۰ تا بچه ی دیگه هم بهم بده علی کوچولو یه چیز دیگست....😊😚😚😚

 

وقتی بدنیا اومدی چشمات کاملا باز بود و با تعجب داشتی دنیای جدید رو میدیدی 

جالب اینکه اصلا هم گریه نکردی فقط در حد یکم نق و نووووق...گذاشتنت رو سینم...عجب حس نابی...................

 

 

صدای اذان تو اتاق پیچید.

 

 

 

دکتر برات چهارقل میخوند.

 

 

 

 

و من اشک میریختم و خدای قشنگم رو بابت این معجزه شکر میکردم....

 

 

 

دیگه از درد خبری نبود.....

 

 

 

نا زبودی...گوگوری....سفیدمثل برف.....تا دستات رو تو دستم گرفتم دیدم انگشتای قشنگت ب بابایی رفته...

 

 

اروم گرفتی..فک کنم خوابت برده بود...

 

تو دلم برای عاقبت بخیری و سرافرازیت دع کردم...

 

 

ارخدا خواستم سرباز آقا بشی...از خدا خواستم تو تربیتت همواره کمکم کنه..

 

 

برای همه ی آرزومندان و منتظرایی ک مثل خودم در آرزوی نی نی بودن دعا کردم..

پسندها (2)

نظرات (2)

✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)✿فاطمه✿(مامان محیا و حسام)
22 شهریور 98 10:31
چ لحظات سخت اما شیرینی😚
مامان فاطی
پاسخ
واقعا همینطوره 😚
❤️Maman juni❤️Maman juni
23 شهریور 98 7:03
عزیزم بقیش؟؟؟؟ خیلی دوست دارم ادامشم بخونم 
مامان فاطی
پاسخ
عزیزمی.چشم